خاطرات من

گذر زمان و اتفاقات در زندگی محمد

خاطرات من

گذر زمان و اتفاقات در زندگی محمد

بزن بزن

دوباره سلام به همگی.

اول بگم من نمیدونم چرا نظرات تو قسمت نظرات نشان داده نمیشه و وقتی من از سایت بلاگ اسکای میرم قسمت مدیریت وبلاگ نظراتو از اونجا می خونم.نمی دونم چرا اینجوریه!

قرار بود این پست فقط درباره ی رضا روشنی عزیز نوشته بشه ! زضا جزو اولین دوستای دانشگاه بود.درواقع من و رضا و سعید روزای اول اولین دوستای همدیگه بودیم.

ام کلی اتفاقاتی افتاد که این پست رو به اون اختصاص میدم.

اول از همه این هفته با مهرداد و مهدی و حمید رفتیم طرف گرگان.بابا و مامان حمید از مکه اومده بودن. شب اول که تا ساعت 2 رفتیم ناهارخوران .ناهارخوران شبها ساعت 1 به بعد پسرا و دخترا جمع میشن تیرکاف زنی با ماشینه. اونجا که بودیم یه دختر با یه  پسره نمی دونم سر چی بود دعوا گرفتن.دختره یه فحشایی به پسره میداد که من تو عمرم تابحال نشنیده بودن.خلاصه بعد دعوا دختر میشینه پشت فرمون و دوست پسرشم تو ماشین میشینه ! دختره با ماشین یه حرکاتی می کرد که همه ما کف کردیم.اون صحنه رو که دیدم به بچه ها گفتم خاک بر سرمون

خلاصه آخر شب  واسه خواب رفتیم روستای حمید اینا تو باغ خوابیدیم.

فرداش که بیدار شدیم رفتیم سر درختای  آلو و کلی خوردیم!

نهارم که گوشت و دل و جیگر گوسفندی که جلوی پای بابا و مامی حمید قربانی کردن رو نوش جان کردیم و شب راه افتادیم طرف بابل و 2 رسیدیم خونه بابل.

اما اتفاق اصلی اتفاقی بود که دیروز افتاد.با حمید و شهاب تو مغازه دور میدان کشوری بودیم که یه پسره میاد میپرسه سیگار دارین! قبل این یه مشتری اومده بود که سیگار میخواست و صاحب مغازه گفت ندارم.حمبد هم به پسره می گه سیگار نداره.پسره جواب داد به تو ربطی نداره. خلاصه کل کل شروع میشه پسره به حمید میگه بیرون مغازه وایستا تا نشونت بدم.پسره میره چند نفر دیگه رو جمع می کنه میاره.اول میخواستم جلوی دعوا رو بگیرم. بیرون مغازه دست به یغه شدن. من و شهاب داشتیم جدا میکردیم.منم یکم عصبی شدم.ولی بازم داشتم جداشون  میکردم. دعوا داشت تموم میشد که یکدفعه پسره به حمید فحش داد.منم به پسره گفتم  حرف دهنتو بفهم بگیر برو.که یهو اومد یغه ی منو گرفت چشاشو گنده کرد.منم که منتظر همین بودم از کوره در رفتم گفتم  تو چی میگی حالا بابلی ها واسم  آدم شدن! اینو که گفتم یهو 3 4 نفر گفتن : چی؟! بابلی رو فحش دادی؟! 3 4 نفر دیگه اومدن شدن 6  7 نفر اومدن طرف من و حمید! فکر میکردم که اساسی چوب  بخوریم! اما...

نفر اول اومد جلو یه مشت زدم تو صورتش رفت و دیگه جلو نیومد.حمیدم که یکی رو زد زمین دوتا دیگه اومدن سراغ من که شدیداً زدیمشون و یکی دیگه که مثلا گنده لاتشون دید دارن چوب     می خورن اومد ماها رو جدا کرد.جالب این بود اونی که دعوا رو شروع کرد اصلاً جلو نیومد.

خلاصه کشیدن مارو  کنار و اونا معضرت خواهی کردن!
خداییش خیلی حال کردم! تو بابل بابلی ها رو مسخره کردم و 2 به 6 زدیمشون و آخر معضرت خواهی هم کردن. 

آخر سر گفتن اگه دانشگاه مشکلی داشتین با کسی به ما بگین! ما میخواستیم بگیم شما 6 تایی عرضه زدن ما 2تا رو نداشتین!

خلاصه اینکه فهمیدیم بابلی ها دو زار زور و عرضه ندارن!
مخلص بچه های استان گلستان هستم مخصوصاً رضا روشنی گل!


در آخر پست یه پیام برای رضا دارم. رضا..................2!