با اشتیاق تمام با پدرم به بابل اومدم تا ثبت نام کنم.زمانی که وارد حیاط دانشگاه شدم با ساختمان قدیمی ولی زیبای علوم و فنون روبرو شدم .وقتی وارد داخل ساختمان شدیم حمید و پدرش رو اونجا دیدم .
مکان ثبت نام ها فرق می کرد و جالب بود تعداد کسانی که برای ثبت نام رشته آی تی اومده بودند از همه کمتر بود. اونجا با یکی از مسئول های ثبت نام هم صحبت شدم که بعد از اینکه دانشگاه و کلاس ها شروع شد تازه فهمیدم جناب آقای حراست هست.
خلاصه اینکه ثبت نام کردیم و اومدیم خونه.
روز اول دانشگاه
6مهر کلاس ها شروع میشد و اولین کلاسم ساعت 9 بود.ساعت 7 و نیم اومدم دانشگاه تا شماره کلاس ها رو پیدا کنم و بعدش خونه رفتم.وقتی ساعت 9 دوباره برگشتم دیدم جلوی کلاس شماره 10 یک جمعیت انبوه ایستاده.
اونجا از یکی از بچه ها پرسیدم که شما آی تی هستید و اون گفت که همه این جمعیت آی تی 87 هستند.اون شخص سعید بود.
واسه من تعجب بر انگیزترین چیز این بود که تعداد دخترا چقدر زیاده. کلا من از کلاس هایی که دختر زیاد باشه خوشم نمیاد.کلاس زبان که میرفتیم برای من اعصاب خردکن ترین چیز این بود که دخترا کنار هم میشستن و با هم می خندند.
ولی الان بعد از چند ماه فهمیدم دختر های کلاس ما از اینجور آدم ها نیستند و کلا اکثر بچه های کلاس چه پسر و چه دختر دانشجوهای خوبی هستند.
وقتی تو سالن منتظر بودیم تا استاد بیاد دیدم پسرها چه کیفی می کنند که دخترا انقدر زیادن و کل بحثی که بین اونها رد و بدل میشد درباره ی دخترایی بود که اونطرف ایستاده بودند.
متاسفانه تو فرهنگ کشور ما به خاطر محدودیت هایی که خانواده ها و یا حتی دولت برای جوان ها بوجود میارن وقتی جوان ها وارد محیطی مثل دانشگاه میشن, این جور چیزها براشون پیش میاد.من خیلی خوشحال هستم که پدر و مادرم منو طوری تربیت کردن که دچار همچین مشکلاتی نشم.
از نظر من داخل یک محیط جمعی, دختر و پسر یک جورند و یک رابطه ی دوستانه بین پسر و دختر تو یک همچین محیطی یک چیز عادیه. بگذریم.
تو جمع داخل سالن که ایستاده بودم , برای من انگار بچه ها همدیگر رو میشناختن و فقط من تنها بودم.فکر میکردم گروه دوست ها چند تا چندتا اینجا قبول شدند.
خلاصه دیدم یک نفر اومد در کلاس رو باز کرد و ما رفتیم داخل کلاس. اون طرف استاد نبود و می خواست مارو اذیت کنه. اون می گفت که درصد قبولیه من زیر 30 درصد هست و خیلی چیزهای دیگه که من پیشنهاد می کنم اونو تو سایت استادم http://www.tomyprincess.blogsky.com بخونید. بعد از چند دقیقه دیدم که استادمون که اون موقع نمی شناختیمش آخر کلاس نشست. خداییش تو ذهنم گفتم که این یارو چقدر تنبله که با این سنش توی این کلاس نشسته.
وقتی که آقای مهرداد(مسئول دفتر اساتید) در کلاس رو به اشتباه باز کرد و به استاد که کنار در نشسته بود سلام کرد تازه فهمیدم که یک کاسه ای زیر نیم کاسه هست.
و بعد از قضایا تازه فمیدیم که این آقا استاده و اون کسی که خودشو استاد معرفی کرد دانشجوی ترم 5 هست.
بچه ها بعد از این کلی دست زدند و... و استاد ما از بچه ها خواست که خودشونو معرفی کنند و من هم روز اول خودمو معرفی کردم.
این از روز اول دانشگاه....ا
روز خوبی بود.الان هنوزم که هنوزه یاد اون روز برای من خیلی جالبه.
یادتون هاست که گفته بودم عاشق ایران باستان هستم؟؟ واسه همین می خواهم در پست های بعدی درباره ی جشن های باستانی توضیح بدم.
پس فعلا.
دوباره سلام.من سعی می کنم حداقل هر هفته این وبلاگ رو آپدیت کنم.پس همیشه به من سر بزنید.
قرار بود تو این پست من درباره ی خصوصیاتم بنویسم.
خصوصیات من
الگوی زندگی من تا به امروز ناپلئون بناپارت بود.خیلی حرفهاشو قبول دارم و بیشتر اونها رو تو زندگیم به کار می برم.
عاشق ایران باستان هستم و از تاریخ ایران خیلی خوشم میاد.
من آدمی هستم که سعی می کنم همیشه خودمو خوشحال نشون بدم . حتی توی بدترین شرایط باز هم سعی می کنم خوشحال باشم و این به من خیلی کمک میکنه.
یک از خصوصیاتم که خودم خیلی قبولش دارم اینه که هر وقت یه کاری رو بخواهم انجام بدم اگه اراده کنم واسه رسیدن به اون تمام تلاشم رو می کنم و موفق هم میشم.
یک خصوصیتی دارم که چند وقت پیش حمید به من گفت و اون این بود که اعتماد به نفس دارم. خودم نمیدونم ولی قضاوتش رو میزارم به عهده ی بقیه.
بعضی موقع ها زود عصبانی میشم ولی همیشه وقتی عصابانی هستم به خودم می گم که اعصابت رو کنترل کن.واسه همین خیلی کمک میکنه که عصبانیتم کم بشه.
حوصله ی من خیلی زود سر میره. مخصوصاْ از موقعی که بابل اومدم هروقت پیش بابا و مامانم میام از بی حوصلگی نمیدونم چه کار بکنم و واسه همین با دوستام میرم بیرون و این همیشه موجب ناراضی بودن خانواده از من میشه و اونها میگن تو اومدی به ما سر بزنی ولی هیچ وقت خونه نیستی! البته حق هم دارند.
اما الان که محرم هست نشستم خونه و حالا به من میگن چرا بیرون نمیری!!!
در واقع دانشگاه برای من و دوستان به جایی تبدیل شده که بهش عادت کردیم و هر وقت تعطیل هستیم حوصله ی ما سر میره.
از دانشگاه در پست بعدی می نویسم.
هفته قبل که خونه بودم ، و میخواستم واسه امتحان ریاضی درس بخونم، ولی نشد که نشد.شنبه امتحان داشتیم و من بدلیل اینکه نمی تونستم درس بخونم ۵شنبه بعد از ظهر رهسپار بابل شدم.ولی خداییش حس درس خوندن تو بابل خیلی زیاده.مثلا همون ۵شنبه شب تا ساعت ۵ صبح بیدار بودیم و درس خوندیم. البته اون شب برای رفع خستگی ، ساعت ۴ و نیم به دوستامون زنگ میزدیم و اونا رو از خواب بیدار می کردیم. فکرشو کن ساعت ۴ونیم به دوستمون زنگ زدیم و گفتیم سوال ریاضی داریم!دوستم که بیچاره توی خواب و بیداری بود گفت : جانم بپرس.
و ما هم گفتیم انتگرال ln x که من نتونستم جلوی خنده ام رو بگیرم و اون موقع تازه یاشار فهمید که ما داریم اذیتش میکنیم.اون شب سعید رو هم بیدار کردیم.
چون قبلا این دوتا مارو با تک زنگاشون چندبار از خواب بیدار کردند واسه همین ما هم تلافی کردیم.
ولی فکر نکنید من اهل مخ کار گرفتن هستم.اصلا.شخصا خودم از این کار بدم میاد ولی این قضیه فرق داشت و ما باید تلافی می کردیم.
سلام.از امروز تصمیم گرفتن دوباره وبلاگ نویسی رو شروع کنم.قبلا دو تا وبلاگ داشتم.اما الان ۴ الی۵ سالی میشه که وبلاگ ننوشتم.پس اگه ضعفی تو نوشتنم هست منو ببخشید و در قسمت
نظرات اونها رو حتماْ بنویسید.
این وبلاگ قراره درباره ی خودم و اتفاقات زندگیم باشه. واسه همین واسه شروع اول خودم رو کامل
معرفی می کنم.
نام و نام خانوادگی من محمد مهدیانی هست.سال ۶۹ بدنیا اومدم. محل تولدم گرگان هست و
خانوادم کردکوی زندگی می کنند. در حال حاضر دانشجوی IT دانشگاه علوم و فنون هستم.
پدرم دببر ادبیات بازنشسته هست و یه 15 سالی میشه فروشگاه لاستیک داره.مادرم هم کارمند
بازنشسته شهرداری هست.
من از یک خانواده ی میشه گفت کاملاً اصیل هستم. اصلیت پدریم میخوره به قرن 6 هجری که
اسم جدم گشتاسب مهدی یان بود و کدخدا و خان منطقه ی بالاجاده بود. اگه کتاب تاریخ و تاریخچه استان گلستان رو بخونیدََدربارش نوشتن و می تونید اونجا اطلاعاتی درباره ی جدم بدست بیارید.
واما اصلیت مادرم...
جد مادریم مستقیم به قاجار و فتعلی شاه می خوره . به طوریکه وقتی ناصرالدین شاه میخواست
بره مشهد دو شب خونه ی پدربزرگ مادربزرگم اقامت می کنه و مادربزرگم اونو از نزدیک میبینه.
و اما درباره ی خودم....
برای دبیرستان هم سال اول به دبیرستان غیرانتفاعی خاتم الانبیا کردکوی رفتم و میشه گفت
مزخرف ترین دبیرستان ایرانه. واسه همین سال دوم به دبیرستان غیرانتفاعی آزادگان گرگان رفتم و در اونجا بهترین دوران زندگیم تا به الان رقم خورد.
دبیرستان آزادگان دبیرستانی بود که جمعی از دبیر های تیزهوشان و اساتید دانشگاه اونجا رو سال69 تاسیس کردند و همونجا به تدریس مشغول بودند. و سال 84 و 85 ما اونو جزو 30
دبیرستان برتر کشور کردیم.
وقتی که سال دوم دبیرستان میخواستم گرگان برم خیلی از فامیل ها به دلایلی با اینکار من مخالف بودند و یکی از دلیل ها فاصله 30 کیلومتری گرگان و کردکوی بود و دیگری این بود که گرگان منطقه2 بود و برای کنکور مشکل ساز.تنها موافق من کسی جز پدرم نبود. بهترین حامی من تو زندگیم پدرم هست.
با اونکه 3سال گرگان رفت و آمد کردم و اون همه سختی و برف وباران و تصادف و ...رو تحمل کردم ولی هیچ وقت از اینکه دبیرستان آزادگان رفتم پشیمون نیستم.
در واقع اونجا سرنوشت زندگیم رقم خورد.چون تا قبل از سال سوم دبیرستان من عاشق رشته
برق بودم و از رشته کامپیوتر متنفر.البته خود کامپیوت رو دوست داشتم و اینو کل فامیل میدونستن.وقتی بابام اول راهنمایی بودم برام کامپیوتر خرید من همش دنبال برنامه و مسائل مربوط به کامپیوتر بودم و الان هنوزم که هنوزه اگه فامیل یا آشناها اگه مشکل تو کامپیوتر داشته باشن چه سخت افزاری و چه نرم افزاری باشه به من زنگ میزنند و از من میپرسن .ولی از رشته ی کامپیوتر بدم می اومد .چون پسردایی من رتبه 8 ریاضی آورد و الان دکترای برق شریف هست یه الگوی درسی برام بود و واسه همین از برق خوشم میومد. پدر من دوست داشت من پزشکی بخونم.چون ما تو خونوادمون دکتر زیاد داریم.مثلا پسرخاله من رتبه 2 پزشکی رو آورد و جزو بهترین دکترای ارتوپد تو ایرانه و تو گرگان همه اونو میشناسن.البته الان چند سالیه تو انگلستان هست.
وقتی سال سوم دبیرستان درس کامپیوتر داشتیم دبیر ما که یه آدم جوان بود و تو دانشگاه منابع
طبیعی گرگان هم کامپیوتر درس می داد به ما زبان برنامه نویسی html درس داد و من تازه فهمیدم کامپیوتر و IT برای من چقدر شیرینه. وقتی تو فیزیک ، الکتریسیته رو خوندیم تازه فهمیدم چقدر از برق بدم میاد.
از اون مو قع به بعد عاشق آی تی شدم چون جامع هست و هم سخت افزار شامل میشه و هم
نرم افزار و هم مدیریت .بطوریکه عشق من به آیتی باعث شد خونمون پر از هفته نامه ها و مجله های آی تی بشه.
از بهترین دبیران من میشه گفت دبیر فیزیک من آقای حسن جمعه رو گفت که جزو بهترین دبیران
استان هست و من هنوز هم خیلی اونو دوست دارم.
دبیر انگلیسی من آقای کاشانی هم جزو بهترین دبیران من بود.
واما کنکور..............
تو دبیرستان که بودم تصمیم جدی برای خارج از کشور گرفتم.مقصد من هم مالزی بود. پیش
دانشگاهی این قضیه جدی تر شد و کاملا آماده رفتن بودم.یادم میاد شب یلدا 86 میشه گفت
تمام صحبتش سر رفتن من بود. وقتی که 3 روز بعد برای ثبت نام زنگ زدن به من گفتن دیر شد و
دوره بعدی ثبت نام اردیبهشت هست. چون ما پسرها سربازی داریم واسه همین من فقط
میتونستم تا آخر 86 از ایران خارج بشم. و بدین ترتیب قضیه خارج رفتن من منتفی شد.
چند روزی دپرس بودم ولی بعد که با خودم فکر کردم گفتم شاید حکمتی توش بود.
برای کنکور هم چیزی نمی خوندم.حرس خونوادم در اومد و پسر خاله من عارف که خیلی باهاش
صمیمی هستم هرچی نصیحت میکرد تو گوش من نمیرفت که نمیرفت. خداییش می خواستم
بی خیال باشم.چون هرچی آدم بی خیال باشه کارها بهتر پیش میره.واسم فرقی نمی کرد که آزاد
باشه یا دولتی و فقط دوست داشتم رشته ای که دوست دارم باشه.
وقتی که امتحان های ترم دوم شروع شد تازه شروع کردم به درس خوندن.کلاس خصوصی ریاضی
نمی رفتم و کلاس هایی که خصوصی میرفتم فیزیک و انگلیسی و عربی بود. اونم پیش دبیرهای خودم میرفتم.
با ریلکسی تمام کنکور سراسری رو دادم.ولی ترس از اینکه هیچ جا قبول نشم یه هفته ای که
برای کنکور آزاد وقت بود حسابی خوندم.فکر کنم اون یه هفته به اندازه کل دوره پیش دانشگاهی
درس خوندم.
انتخاب اول من نرم افزار ساری بود.با اونکه آی تی رو دوست داشتم ولی تنها جای خوب برای من
قائمشهر بود که راهش خیلی برای رفت و آمد دور بود. چون بابام گفته بود اگه راه دانشگاه من
نزدیک باشه برام ماشین میخره که رفت و آمد کنم. و قائمشهر شهر دوری برام به حساب
میومد و باید اونجا خونه میگرفتم.
وقتی که واسه کنکور آزاد ساری رفتم و سوال ها رو دیدم دلم واسه خودم سوخت. چون سوال ها
راحت بود و گفتم ای کاش این یه هفته به جای درس خوندن تفریح میکردم.
نتیجه اولیه کنکور اومد و با کمال تعجب ریاضی 30 زدم.اصلا فکرش رو هم نمی کردم اینقدر خوب بزنم .اون هم بدون کلاس خصوصی رفتن.بالاترین درصد من هم انگلیسی بود که 75 زدم.
وقتی وقت انتخاب رشته شد پسرخالم عارف به من گفت علوم و فنون رو انتخاب کنم.چون
شوهرخالم بابلیه واسه همین عارف علوم وفنون رو پیشنهاد کرد و من هم دیدم آی تی داره با
اشتیاق انتخاب کردم ولی فکر میکردم قبول نمی شم.
بعد از اومدن نتیجه اولیه کنکور من و حمید و علی و خشی با هم تصمیم گرفتیم که برای تفریح و فرار از
فکر نتیجه نهایی کنکور اصفهان و شیراز بریم.ما قبلا باهم خیلی اینور و اونور
رفتیم. سرباغ, جنگل و خیلی جاها.
خشایار نیومد و من و حمید علی به اصفهان و شیراز رفتیم و خیلی هم خوش گذشت.
عکس های این مسافرت رو آخر این پست براتون میزارم
بشن منم گفتم اولویتم علوم و فنون بابل هست.
وقتی نتیجه آزاد اومد از خوشحالی ۲متر پریدم.چون خیالم راحت شد که دانشگاه میرم.
خوشحال کننده ترین چیز درصد انگلیسی من بود که 90 درصد زدم.
وقتی نتیجه سراسری رو دیدم از خوشحالی نمی دونستم چه کار کنم.آی تی علوم و فنون.
وقتی به حمید زنگ زدم گفت نرم افزار علوم و فنون قبول شده.من فکر کردم شوخی می کنه.بعد
از سه بار که گفتم راستشو بگو تازه فهمیدم راست میگه.واقعا خیلی جالب بود.چون علی برق
شمال آمل قبول شد. خیلی خوشحال شدم که هرسه نزدیک هم هستیم.ولی خشایار با اونکه
رتبش از ما بهتر بود انتخاب رشته نکرد و نشسته و داره دوباره میخونه.
خلاصه که من و حمید باهم بابل خونه گرفتیم و علی هم آمل.
دوران زندگی من تا به اینجا اینطوری بود. فکر کنم خسته شدین.پست بعد درباره ی اخلاق و رفتار
و خصوصیاتم می نویسم.پس فعلا...
این هم عکس های اصفهان و شیراز.